مهمترین عنصر فلسفی که سیمای آموزش مدرن را از آموزش کلاسیک متمایز میسازد ، انتقال محوریت توجه و نقشآفرینی از جناح ”معلم“ به جناح” دانشآموز“ است . این تمایز بیش از آنکه مبین یک تفاوت فیزیکی و ساختاری باشد ، حاکی از دو نوع نگرش نسبت به تعلیم و تربیت کودک است . بسیار دیده میشود که مدارسی از مصنوعات جدید کمک آموزشی بهرهمند شده و به تکنولوژیهای پیشرفته سمعی ، بصری تجهیز میشوند ، لیکن کماکان ماهیت یک مدرسه کلاسیک را دارند . زمانی که نظام آموزشی به ”یاد دادن “ و نه ” یادگرفتن “ اتکاء دارد اگر چه در مقام اجرای این نظام امکانات و تسهیلات پیشرفتهای را نیز به خدمت گرفته است نگاه منتقدانه و ارزیابی حاکی از سوءظن نسبت به آموزش کلاسیک که مصداق عینی آن الگوی رایج و متعارف آموزش در کشور ماست ، در حیطه تئوریک بیش از نیم قرن سابقه دارد . منشاء این نوع نگرش تجددطلبانه ، مشاهده فقدان ابتکار ، تحرک و فعالیت خودجوش دانشآموز در محیط آموزشی سنتی است که خود ریشه در اقتدار و سلطه بی حد و حصر معلم دارد . به بیان دیگر تمرکز و محدودیت معلم که شکل و شالوده آموزش کلاسیک برمبنای آن استوار گردیده ، از آن جهت مورد انتقاد آموزشگران پیشرو قرار دارد که باعث حضور منفعلانه کودک و عدم فرصت اظهار و ابراز شخصیت او در محیط آموزشی میشود . آموزش کلاسیک ، به تعبیر منتقدانش راه را بر جستجو ، کاوش و کشف کودکان بسته و استقلال و قدرت عمل آنان را تا حد زیادی سلب مینماید